به بهانه عكسى از حيدر كه ديشب بعد از ٣٤ سال از خداحافظى مان در زندان گوهردشت به دستم رسيد
در اواسط سال ١٣٦٤ در بند ٣ واحد يك زندان قزلحصار بوديم كه تعدادى زندانى جديد از جمله حيدرعلى حجتى و منصور حاجيان وارد بند شدند . و هر دوى آنها را به سلول ١٧ كه ما بوديم تقسيم كردند . كمتر از يك سال بود كه دوران دربسته و فشار در دوران داوود رحمانى تمام شده بود و زندان دچار تغيير و تحولاتى شده بود و چه از نظر امكانات و ورزش جمعى و كيفبت غذا و نان و چه از نظر برخورد زندانبان و چه از نظر آزاد كردن زندانيانى كه حكم شان تمام شده بود . خلاصه در اين شرايط نفرات تازه دستگير شده با خبرها و تحليل هاى داغ و تازه نعمتى بودند بى همتا ، بعد از چند روز از طريق مهرداد اشترى مطلع شدم كه يكى از اين بچه ها بحث انقلاب ايدئولوژيك درونى مجاهدين كه توسط مهدى ابريشمچى بيان شده بود را دارد. من و مهرداد به دليل مسئوليت هايى كه در اتاق داشتيم خيلى زود با حيدر و منصور جوش خورديم ، بعد از آشنايى اوليه ، حيدر كه ريزنقش بود و قدى كوتاه و بدنى نسبتا ورزيده داشت برايم تعريف كرد كه در اوايل سال ٦٤ براى تماس تلفنى با سرپل سازمان وارد يك مغازه شده بود . پرسيدم چطورى ؟ گفت ما مثلا شماره يك مغازه را از تابلوى مغازه نوشته و به سرپل ميداديم و سر ساعت مشخص با محمل خريد وارد مغازه ميشديم و سازمان به آن مغازه تلفن ميزد و ميگفت با آقاى فلانى كه مسئول خريد ماست و بايد الان اونجا باشه كار داريم ، لطفا گوشى را به ايشان بدهيد . و به اين شكل ، از طريق يك تلفن كه ردگيرى نميشد ، خط و خطوط و كارها و مسئوليت ها را به بچه ها منتقل ميكردند . از شانس ِ بد حيدر ، مغازه دار رژيمى بوده و احتمالا در جريان اين شيوه تلفن زدن بوده به محض اينكه گوشى را به حيدر ميدهد كه با سرپل صحبت كند ، از مغازه خارج ميشود و كركره را پايين ميكشد ، قفل ميزند و ميرود و خيلى زود ، پاسداران ميرسند و حيدر را دستگير ميكنند . حيدر خودش را يك روستايى بيسواد معرفى ميكنه كه براى پيدا كردن كار از روستا به تهران آمده ، تحت شديدترين شكنجه ها قرار ميگيرد ولى با مقاومت و پايدارى روى حرف خودش ميماند ، تنها مدركى كه داشتند اين بود كه از خارج كشور به او زنگ زده اند ، خلاصه بعد از چند ماه به او سه سال حكم دادند و از اوين به بند ما در قزلحصار منتقل شده بود . حيدر عنصرى بسيار مقاوم و ايدئولوژيك بود و با گرفتن پيام انقلاب ايدئولوژيك درونى مجاهدين ، عليرغم پرونده سبكى كه داشت در تمامى حركتها و اعتراضات جمعى و بعدها در گوهردشت در اعتصابات و داستان ورزش حمعى و اناق گاز ، با اصل حداكثر تهاجم گام برميداشت كه خود راوى صادق آن برايمان بود . خيلى زود با حيدر صميمى و چفت شديم و گفت كه من تمامى بحث انقلاب را از حفظ دارم و با توجه به اعتمادى كه به تو دارم و در بند هم بچه ها تو را سالهاست به خوبى ميشناسند و حافظه خوبى هم دارى ، بحث را برايت ميگويم . خلاصه در هواخورى قدم مى زديم و حيدر انگار كه دارد از روى كتاب ميخواند با لهجه شيرين گيلكى كلمه به كلمه حتى بدون جا انداختن يك واو بحث را برايم ميگفت. “طلاق نه ، تازيانه رهايى بر گرده تكامل “ از شنيدن كلماتى كه بر زبان ميراند ، دچار شور و شعف و در عين حال دگرگونى عجيبى شده بودم . ما كه از ابتدا با شنيدن داستان طلاق و ازدواج و تلاشهاى زندانبان براى سياه نمايى و تهمت زدن به مسعود ، هيچ شك و شبهه اى نداشتيم و ضمنا يكى از دوستان به نام مهندس حسين فرهمند همان روز اول داستان ازدواج حضرت محمد با همسر پسرخوانده اش زيد را براى ما از قرآن خواند و بحث رهبرى و صلاحيت و نقش زن در عنصر رهبرى كننده را برايمان باز كرد ، اما اين بحث ، جنس ديگرى داشت و از درون شما را تسخير ميكرد و با تك تك سلولهايت آنرا فهم و درك ميكردى و عظمت سازمان و رهبرى آن را صد چندان ميكرد و اراده ها را صيقل ميداد براى رودررويى با دشمن . قسمت ، به قسمت كه بحث را ميگرفتم آن را محور به محور يادداشت ميكردم و من نيز آن را بنا بر تقسيم كارى كه داشتيم به ديگران منتقل ميكردم ، يكى از كارهاى اصلى در بند ، انتقال اين بحث به همه بچه هاى سرموضع بود و از چهره و حالت بچه ها هنگام قدم زدن در هواخورى ، ميشد فهميد كه در حال گرفتن بحث انقلاب ايدئولوژيك هستند. براى من و مهرداد كاملا محرز بود كه حيدر از خارج از ايران به عنوان پيك و براى ماموريت سازمانى به داخل آمده و اين بحث ها را مستقيما از سازمان گرفته . از روزى كه حيدر به بند ما آمد در سال ٦٤ تا چند روز قبل از آزادى من در ٢٤ آبان ٦٦ با حيدر و منصور حاجيان در زندانهاى قزلحصار و گوهردشت هم بند بوديم و بطور خاص در سالن ١٤ زندان گوهردشت در همه حركت هاى اعتراضى و ورزش جمعى حيدر با روحيه اى رزمنده و تهاجمى با پاسداران برخورد ميكرد . يك روز در بند ١٤ در ابتداى سال ٦٦ به پاسدارها گفتيم به جاى تخم مرغ پخته براى شام جمعه ها به ما تخم مرغ خام بدهيد و آنها هم پذيرفتند و بعد از سالها با توجه به دو چراغ والورى كه آورده بودند در زندان امكان درست كردن نيمرو و املت و كوكو همچنين درست كردن كتلت با گوشت كوبيده را پيدا كرديم ، حيدر پيشنهاد درست كردن ميرزا قاسمى را داد و سفارش بادمجان به فروشگاه زندان داديم و برخلاف انتظار براى مان بادمجان آوردند و حيدر يك ميرزا قاسمى خوشمزه براى كل بند درست كرد ، ولى در بند همه به شوخى ميگفتند ميرزا حيدرى . البته ديرى نپاييد كه در تابستان ٦٦ به دليل خودسوزى عليرضا طاهرجويان كه در بند پنج واحد سه قزلحصار هم سلول بوديم در يكى از بندهاى گوهردشت توسط نفت چراغ والور و شهادت دلخراش او به خاطر عدم رسيدگى به موقع پاسداران ، همه چراغهاى خوراك پزى را جمع كردند و پخت و پز ممنوع شد . هرچه از روحيات مثبت و سرزندگى و حل شدگى حيدر در مناسبات جمعى و كار جمعى و جنگ با دشمن بگويم واقعا بيانگر شخصيت دوست داشتنى و نمونه حيدر نخواهد بود . دوست صميمى حيدر ، منصور حاجيان در اواسط سال ٦٦ آزاد شد و روز ١٨ آبان توسط پيك هاى سازمان از ايران خارج شد و به مقاومت پيوست . چندى قبل از آزاد شدن ِمن نيز ، حيدر به بند طبقه بالاى ما منتقل شده بود و هنگام رفتن به هواخورى مرا صدا كرد و يك يادداشت از زير در به من داد ، براى من نوشته بود كه از طرف سازمان براى ماموريت به داخل ايران آمده بود و اسم مستعار داده و اسم اصليش محمود رجبى است و گفت در اين سه سال نيز به همين دليل ملاقات نداشتم ، آدرس خانه شان در گلسار رشت را نيز برايم نوشته بود . و از من خواست كه به سازمان دستگيرى و نحوه آن را اطلاع بدهم و توسط نامه به خانواده اش نيز اطلاع بدهم تا بتوانند شناسنامه يا مدركى با اسم مستعارش برايش تهيه كنند . گفت تا به امروز به هيچكس به اندازه تو اعتماد نداشتم تا اين موضوع را مطرح كنم . ولى از تو كاملا مطمئنم . بعد از آزادى من از طريق زنده ياد پدرم و زنده ياد جواد عليقلى به سازمان وصل بودم و پيك سازمان كه آمد داستان حيدر را برايش گفتم ، و گفتم كه بهتر است من به رشت بروم كه قبول نكرد و گفت وظيفه تو اطلاع دادن به سازمان بود و الان تنها كارى كه بايد انجام بدى رفتن به ارتش است و هيچ ريسكى نبايد بكنى . با اين حال من يك نامه به آدرس حيدر فرستادم و اسم مستعار ، محل زندان و داستان حيدر را براى خانواده اش توضبح دادم.
من قرار بود كه روز ١٦ آبان آزاد شوم و ١٨ آبان با منصور حاجيان توسط پيك سازمان خارج شويم ، ولى روز آزادى به ميزان وثيقه گير داده بودند و گفته بودند بايد وثيقه مالى بيشترى بگذاريد و يك نفر ضامن تنى هم بايد ضمانت دهد به همين دليل من ٢٤ آبان آزاد شدم منصور حاجيان در ١٨ آبان به همراه اكيپ شان موفق به خروج و پيوستن به سازمان شده بودند و بار دوم نيز حسن فارسى قهرمان به عنوان پيك آمده بود كه من به جواد عليقلى كه رابط ما بود سپرده بودم كه به گلپايگان ميروم براى ديدار با اقوام و به محض آمدن پيك به من تلفن بزند كه اتفاقا پيك آمده بود و به دليل اشكال در خطوط تلفن هرچه تلاش كرده بودند نتوانستند به من خبر دهند ، كه بعد از بازگشت متوجه شدم و بسيار ناراحت شدم ، اما متاسفانه خبر بد اين بود كه اكيپ حسن فارسى دلاور به همراه ١٧ نفر ديگر لو رفته و قبل از بازگشت همه دستگير شده بودند و همه آنها نيز در تابستان ٦٧ سربدار شدند . نهايتا خروج من از كشور دو ماه طول كشيد . و ٢٧ دى ماه به همراه خواهرم فروزان ، و مادر همدم توسط پيك مجاهدين از مرز پاكستان خارج شديم. حيدر قهرمان در نهايت به عهد خودش با خدا و مردم وفا كرد و با اسم مستعار حيدرعلى حجتى در تابستان ٦٧ در قتل عام زندانيان سياسى سربدار شد ، هر چند كه تا امروز از هيچ شاهدى در مورد چگونگى، محل و زمان شهادتش چيزى نشنيده ام. منصور حاجيان نيز در اولين حمله مزدوران مالكى در ١٩ فروردين ١٣٩٠ به اشرف مجروح شد و بعد از دو ماه در ٢١ خرداد به شهادت رسيد . و به برادر شهيدش مسعود حاجيان پيوست. روح محمود رجبى (حيدرعلى حجتى) فرزند دلير مردم دلاور گيلان و محله گلسار رشت شاد و يادش جاودان
ديشب برادر گرامى و نازنينم و هم بندى ما با حيدر، امير برجخانى عزيز بدون هيچ اطلاع قبلى اين عكس حيدر را برايم فرستاد و با ديدنش از شادى و غم توامان فرياد ميكشيدم و داد ميزدم ، انگار كه حيدر زنده و حاضر مقابلم ايستاده ، تمام خاطراتى كه با او داشتم در لحظه از مغزم عبور كرد و دلتنگش شدم ، دلتنگ آن لهجه شيرين ، كه مى آمد و بعضا از من ميخواست كه برايش سرودى از سازمان را بخوانم و يا دستنويس كنم .