در اعماق تاریک قزلحصار و گوهردشت چه گذشت؟

ناگفته های خانم اقدس حسنی
حاج داوود و لاجوردی با زندانیان سیاسی دهه ۶۰ چه می کردند؟
من اقدس حسنی اهل تهران از هواداران سازمان مجاهدین در سال ۶۰ هستم که به مدت نزدیک به ۶ سال عموما در بندهای تنبیهی زندان‌های قزلحصار و اتاق های دربسته اوین و مدت دو سال هم در سلول‌های انفرادی و بعضا هم دو نفره گوهر‌دشت بودم.
در۳۰ خرداد سال ۶۰ در تهران دستگیر شدم و مدت یک ماه در آپارتمان‌های اوین در شرایط بسیار غیرانسانی بودم در ۳۰تیر ماه ۱۳۶۰ با اسم مستعار محاکمه شدم و به زندان قزلحصار رفتم. در بدو ورود در زیر هشت واحد ۳ قزلحصار داوود رحمانی را دیدم. در همان نگاه اول متوجه شدم با موجود لمپنی مواجه هستم. چون به جای هر توجیهی این طوری آغاز کرد؛ «هر کسی سازمان منافقین را محکوم میکنه بره یک طرف بایسته و هر کی هم که نمی‌کنه یک طرف دیگه».
انتقال به زندان قزلحصار و شکنجه داوود رحمانی
من با تعدادی دیگر در طرفی قرار گرفتیم که محکوم نمی‌کردیم. ما را به بند ۴مجرد برد. بند ۴مجرد کسانی بودند که از فاز سیاسی در زندان اوین بودند و به تازگی از زندان اوین و کمیته مشترک به این بند آورده شده بودند و زندانبانان با آنها تنظیم سر مو‌ضع می‌کردند. مرا به سلول شماره ۶ قزلحصار بردند.
در سلول سه نفر دیگر هم بودند که یکی از آنها مجاهد شهید مینا توده روستا بود. یک نفر غیر مذهبی و یک نفر دیگر. در سلول یک تخت سه طبقه بود و البته چون ما ۴نفر بودیم یک نفر شب‌ها باید روی زمین در همان باریکه سلول می‌خوابید.
داوود رحمانی در طول روز چندین بار برای سرکشی و آزار و اذیت زندانیان به بند می‌آمد و به طور خاص روی زندانیان کرجی که بیشتر می‌شناخت حساس بود. با متلک گفتن و کلمات لمپنی که لایق خودش بود سعی می‌کرد که زندانیان زن را آزار و اذیت و تحقیر کند.
قهرمانی‌های مجاهد شهید مینا توده روستا
یکی از این زندانیان بسیار مقاوم در بند ما مینا توده روستا بود. موضع مینا و قهرمانی‌هایش در زیر شکنجه و در روستایشان که از روستای تنکمان کرج بود زبانزد همه بود. در این روستا اکثر مردم مخالف رژیم و هوادار سازمان بودند. در یک درگیری که قبل از سی خرداد ۶۰ در روستا بود مردم به خانه آخوند روستا حمله کرده بودند و وسایلش را تخریب کرده بودند.
مینا در همین روستا زندگی می‌کرد و معلم بود و البته نقش رابط سازمان را هم داشت بعد از این درگیری مینا را دستگیر کرده و او را به اصطبل جهانبانی برده بودند. این اصطبل محلی بود که زندانیان کرج را به طور موقت در آنجا زندانی کرده بودند.
زجرکش کردن شهید مینا توده روستا
داوود رحمانی به همین دلیل مینا را می شناخت و هر بار او را مورد اذیت و آزار قرار می داد.
او از اینکه مینا توده روستا یک سال حکم گرفته بود شاکی بود و آنقدر پیگیری کرد تا اینکه در اواخر مرداد ماه۶۰ برای محاکمه از قزلحصار مجدد به کرج بردند و به فاصله دو روز بعد ما خبر اعدام او را شنیدیم. البته خواهری به اسم آزیتا که او هم از زندانیان کرجی بود را چند روز بعد به بند ما آوردند. او برای ما تعریف می‌کرد که مینا را زجر‌کش کردند.
در شب اعدامش از دست و پاهایش تا صبح به او تیراندازی می‌کردند و نهایتا با تیر خلاص به سرش او را به شهادت رساندند. مینا تا پای مرگ همچنان مقاوم و پایدار ماند و حسرت یک آه را هم به دل این دژخیمان گذاشته بود. بعدا شنیدم که داوود رحمانی هم در شب اعدامش حضور داشته و از اینکه می‌دید یک زندانی مقاوم در حال زجرکش شدن است لذت میبرد او فوق العاده کثیف و بی رحم بود و نسبت به مجاهدین کینه ای عمیق در قلبش داشت.
اذیت و آزار داوود رحمانی نسبت به زنان در قزلحصار
چندین بار هم به بهانه‌های مختلف مثلا زمان کشته شدن رجایی و باهنر و از این قبیل موارد ما را برای شکنجه و اذیت و آزار به راهرو و زیر هشت میبردند و شب‌های متمادی سینه خیز و کلاغ پر می‌بردند. در این وضعیت دست و پای زنان زخمی و خونین می شد.
یک روز بعد از نماز صبح و نرمش های صبحگاهی و خواندن سرود ای طلایه داران نگهبان بند که یکی از همان زنان معاویه بود موضوع را به حاج داوود گزارش کرد. وی به جلوی سلول ما آمد و با همان لحن مشمئز کننده و لمپنی‌اش گفت جنبشی‌ها! شنیدم که سرود می‌خوانید و ورزش میلیشیا می‌کنید! ما سکوت کردیم و چیزی نگفتیم. همه ما ۴نفر را به زیر هشت برد و به مدت سه شبانه روز ما را سر پا در حالتی که دیوار را نگاه می‌داشتیم و پاهای‌مان از عقب تا جایی که امکان داشت باز بود نگه‌داشت.
طوری که همه دست و پاهایمان ورم کرده و تاندون‌هایش کشیده شده و بی‌حس شده بود و مشکلات زیادی بعد از آن هم برایمان ایجاد شد. هر بار با زدن مشت و لگد و فحش و فضیحت سعی میکرد که ما را شکنجه کند که از این حالت خارج نشویم.
بی خوابی دادن به زنان زندانی با هدف به تسلیم کشاندن
البته این نوع شکنجه روش معمول رحمانی بود. بعدها هم چندین بار به همین شکل شبانه روزی با بیخوابی‌های ممتد سعی می‌کرد ما را شکنجه کند که هر بار با زمین خوردن یک یا چند نفر توأم میشد چون هم فشارمان پایین میافتاد و هم اینکه از شدت بیخوابی دچار سرگیجه و حالت تهوع و ضعف میشدیم.
البته هیچکدام از این شکنجه‌ها نتوانست باعث شود که از مقاومت نفرات کاسته شود. هر بار که از این وضعیت بیرون می‌آمدیم صحنه‌ها را برای هم تعریف می‌کردیم و کلی می‌خندیدیم و اتفاقا این مقاومت‌ها بر عکس باعث بالا رفتن روحیه زندانی‌ها میشد.
در اردیبهشت ماه سال ۶۱ ما را بصورت تنبیهی به بند ۸ که در واقع همان بند ۴مجرد قبلی بود، بردند. این بند در واقع همیشه به صورت تنبیهی برای شکنجه زندانیان استفاده می‌شد. چون هم سلول‌هایش کوچک بود و هم اینکه بند کوچک بود و هوای کمی داشت.
در این بند شرایط فوق‌العاده غیرانسانی بود. در سلول‌های کوچک که در واقع برای سه نفر درست شده بود، بصورت شبانه روزی ۲۴نفر را به زور و فشرده در هوای گرم و کثیف نگه می‌داشتند. گنجایش این بند به اندازه ۳۶نفر بود یعنی ۱۲سلول که هر سلول ۳ نفر در نظر گرفته شده بود ولی این جانیان در هر سلول ۲۴نفر جا داده بودند یعنی ۳۰۰نفر دربندی که گنجایشش فقط ۳۶نفر بود.
دوسال انفرادی در زندان گوهردشت
در ۱۸آبان ۶۱ من به همراه ۱۸نفر دیگر به زندان انفرادی گوهردشت منتقل شدم. دو روز قبلش هم ۱۸ نفر دیگر را برده بودند یعنی مجموعا ۳۶نفر شدیم. قرار بود که ما فقط به مدت سه ماه بصورت تنبیهی به انفرادی برویم. ولی این سه ماه به دو سال افزایش یافت. من و تعدادی دیگر که با هم رفته بودیم تا آبان ۶۳ در این زندان به صورت انفرادی یا دو نفره ماندیم.
در این مدت بعضا داوود رحمانی به گوهردشت می‌آمد. او انتظار داشت ما اظهار ندامت کنیم. ولی نمی‌دانست که مجاهد خلق به این راحتی‌ها از آرمانش کوتاه نخواهد آمد. ما با عشق و ایمانی که با همان سن کم و شناخت کمی که از مبارزه داشتیم ولی این را می‌فهمیدیم که مبارزه یک ارزش است و مبارزان واقعی هیچوقت به آرمان‌شان پشت نمی‌کنند.
فروزان عبدی زنی از تبار مقاومت در قزلحصار
بعد از دو سال وقتی که ما را از زندان گوهردشت به زندان قزلحصار برگرداندند، آنقدر به لحاظ جسمی وضعیت نا‌هنجاری داشتیم و لاغر و ضعیف و بیمار شده بودیم که در ابتدا ما را بند نبردند و به مدت دو ماه در قرنطینه واحد۱ در یک جایی به اسم گاودانی نگه داشتند.
در این مدت روزی یکساعت هوا خوری داشتیم و تلاش میکردند که وضعیت‌مان کمی به سامان شود که با رفتنمان به بند عمومی فضای بقیه زندانیان از مقاومت ما و وضعیت ظاهری ما بهم نریزد در این جا بود که من با مجاهد شهید فروزان عبدی آشنا شدم البته فروزان را در سال ۶۰ در زندان اوین دیده بودم.
کمی با هم آشنا بودیم. ولی این بار فرق می‌کرد. هر دو در یک شرایط خاصی بودیم که ما را خیلی به هم نزدیک می‌کرد. فروزان دانشجوی سال آخر رشته والیبال بود. او در بازی‌های بین المللی مصر و سایر کشورها شرکت کرده بود. [جلاد ۶۷ در دو اپیزود؛ از اعدام حبیب و فروزان تا تبریک به یک قهرمان]
فروزان می‌گفت که ما ۱۴نفر بودیم و به مدت ۷ماه در سه عدد توالت در زیر هشت واحد یک زندان قزلحصار بودیم. شب‌های متمادی ما را به صورت سر پا بیرون بند نگه می‌داشتند. اجازه خوابیدن به ما نمی‌دادند. طوری که به هذیان گویی افتاده بودیم و بیماری‌های گوارشی و سایر بیماریها را گرفته بودیم.
طوری که یکی از خواهران کارش به عمل جراحی کشید. می‌گفت وقتی اعتراض می‌کردیم. آنها هم ما را شکنجه و آزار و اذیت می‌کردند. همه اینها زیر نظر و با حضور مستقیم خود داوود رحمانی انجام می‌شد و خودش عامل اصلی این شکنجه ها بود.
فروزان عبدی از جمله خواهران بسیار مقاومی بود که در سال ۶۷ حکمش تمام می‌شد و می‌توانست از زندان آزاد شود. ولی بخاطر مقاومت و پایداریش در زندان نه تنها او را آزاد نکردند بلکه او را در همین قتل عام ها سر به دار کردند.

    نظر خود را درج کنید

    Your email address will not be published.*