محمد خدابنده لویی
روز دوم مرداد 1361 در محلی بالاتر از میدان قزوین در تهران بر سر یک قرار با یک دوست قدیمی، بوسیله گروه ضربت «دادستانی انقلاب مرکز» دستگیر شدم و در اوین بعد از بازجویی به سلول زیر پله ( اتاق مسجد) بند 1 منتقل شدم. چند هفته بعد در ماه شهریور به همراه تعدادی از هم سلولی هایم به بند عمومی «سالن 6» اوین منتقل شدم.
در همان لحظه اول ورود به سالن 6 در حالی که هاج و واج به جمعیت کثیر و کم و سن وسال مقابلم نگاه می کردم نوجوانی به سمت من آمد و با مهربانی و صمیمت خاص اسمم را صدا کرد و گفت : سلام ممد!
در ابتدا او را نشناختم و لحظه ای به چهره اش خیره شدم ولی خیلی زود فهمیدم او برادر کوچکتر از خودم احمد است! احساس عجیب و متناقضی به من دست داد: از یک طرف دیدن برادر کوچکترم بعد از حدود یکسال بی خبری، خوشحال کننده و سوپرایز بود ولی همزمان احساس دلگیرکننده و غم انگیزی از دیدن او در زندان اوین و در شرایط بسیار سخت و ناراحت کننده آن روزها در من ایجاد شد.
برادرم متولد سال 1344 بود و سال قبل دستگیر شده بود و از آن موقع هیچ خبری از او نداشتم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و احمد بلافاصله دستم را گرفت و به گوشه ای در انتهای سالن برد. خیلی مشتاق بود از وضعیت خانواده و اوضاع بیرون زندان آگاه شود و البته من هم مایل بودم از وضعیت حقوقی و پرونده او خبردار شوم.
احمد توسط اطلاعات سپاه پاسداران در خانه مادر بزرگم در محله خزانه بخارایی در جنوب تهران دستگیر و به بند 209 اوین منتقل شده و همانجا دوران شکنجه و بازجویی را گذرانده بود و در آن تاریخ که همدیگر را دیدیم هنوز بلاتکلیف بود. به من گفت چیزی در پرونده اش نیست و صرفا اطلاعاتی از او درباره فعالیت های مختصر سیاسی در مدرسه دارند.
برای مدت 6 ماه من با احمد همبند بودم و البته اتاق مان از هم جدا بود. هر روز همدیگر را می دیدیم و بصورت خصوصی و محرمانه درباره مسائل پرونده و خانواده و اوضاع سیاسی و شرایط و اتفاقات داخل زندان با هم صحبت می کردیم. در یکی از این گفتگوها احمد از میان تجربه دوران بازجویی هایش، داستانی را برایم بازگفت که هیچگاه آنرا فراموش نمی کنم و حال آن تجربه را از زبان او برای شما نقل قول می کنم.
احمد تعریف کرد:
«در زمستان 1360 من همچنان در سلول های 209 زیر بازجویی اطلاعات سپاه پاسداران بودم. یک روز مرا برای بازجویی صدا کردند و وقتی به محل بازجویی رسیدم بازجو مرا در پشت در اتاق شعبه نشاند تا نوبتم بشود، در داخل اتاق شکنجه یک مرد را بازجویی می کردند و در میانه دادوفریاد زندانی و بازجوها صدای گریه یک کودک هم شنیده می شد. برایم عجیب بود که بچه ی کوچک در اتاق شکنجه چکار می کند؟ در حالی که نگران و ترسان در جای خودم کز کرده بودم با گوشهای تیز به صحبت هایی که بین بازجوها و آن مرد زندانی رد و بدل می شد گوش می کردم. بازجوها مرتب از زندانی اسمش را می خواستند و می پرسیدند: « اسمت چیه؟ اسم واقعی ات چیه؟ این کارتهای شناسایی همه اش جعلیه!». زندانی اما چیزی نمی گفت و گاهی با صدای خفه و دردآلود می پرسید:« اسمم را برای چی می خواهید؟!». در میانه سروصدا و داد و فریادهای داخل شعبه، گاهی صدای گریه بچه بلند می شد. ساعتی بعد بازجوها همچنان به تلاشهای بیهوده خودشان برای فهمیدن اسم زندانی ادامه می دادند ولی خشونت و ضرب و شتم جای خود را به التماس بازجوها داده بود. در فرصتی شنیدم که یکی از بازجوها به زندانی گفت: «ببین دیگه ما با تو کاری نداریم، ما دیگه از تو اطلاعات نمی خواهیم تو داری می میری فقط اسمت رو به ما بگو، مدارکت همه اش جعلیه!
مرد زندانی آهسته و با لحنی زجرکشیده جواب داد : اسمم رو می خواهید چیکار؟ به چه دردتون میخوره؟
بازجو: تو داری می میری می خواهیم بعد از مرگت به خانواده ات خبر بدهیم و روی سنگ قبرت اسمت رو بنویسیم. اسمت رو بگو که حداقل خانواده ات بتونند سر قبرت بیان!
زندانی : اسمم مهم نیست من را در قطعه «بی نام و نشان ها» خاک کنید!
مدتی گذشت و بازجوها نا امید از کسب اطلاعات، اتاق شعبه را ترک کرده بودند و فقط یکی از آنها در حال سوال و جواب بیهوده از آن مرد زندانی بود. برای دقایقی سکوت بر اتاق شعبه حاکم شد و سپس متوجه شدم آن یک بازجو با عجله از شعبه خارج شد و به نزد شکنجه گرهایی که در اتاق بغلی بودند رفت و گفت: تموم کرد فکر کنم مرده! نفس اش در نمیاد.
بازجوها با عجله به داخل اتاق شکنجه برگشتند و تأیید کردند که زندانی «تمام کرده است» و دوباره به اتاق بغلی رفتند و بعد از دقایقی بازجوی خودم آمد و به من گفت: بلند شو بیا! مرا به داخل شعبه برد و بر روی یک صندلی دسته دار نشاند و برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت و گفت: «همه چیز را باید از اول بنویسی وای بحالت اگر چرت و پرت های قبلی را تکرار کنی»! این را گفت و از اتاق شکنجه خارج شد. من اما اصلا نمی توانستم روی سوالات بازجویی تمرکز کنم، اتفاقی را که لحظاتی قبل با گوش خودم شنیده و شاهدش بودم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود اتاق کاملا ساکت بود ولی سروصدای ناخواسته و نفس کشیدن کودک را در پشت سر خودم می شنیدم! احساس کردم کسی در اتاق نیست چشم بندم را قدری بالاتر زدم و آرام روی خودم را برگرداندم تا وضعیت پشت سر خودم را ببینم. از صحنه ای که دیدم شوکه شدم: یک مرد بیجان بر روی زمین افتاده بود و از سروصورت و دهانش خون و کف بیرون آمده بود و یک کودک حدودا دو سه ساله بر بالای سر او نشسته بود و هاج و واج به آن مرد که احتمالا پدرش بود نگاه می کرد. وقتی مرا با آن چشم بند که بالای چشمم بود دید با تعجب به من ذل زد! هیچ واکنشی نداشت و فقط با حیرت به من نگاه می کرد و گاهی نگاهش را به پدرش می انداخت! صحنه تکاندهنده ای بود و بشدت بهم ریخته بودم، دلم برای آن کودک می سوخت که بی خبر از همه جا نگاه حیرت زده اش بین من و پدرش در حرکت بود. بعد از دقایقی پاسدارها آمدند و پیکر بی جان زندانی و کودک را بیرون بردند. از آن روز دیگر نمی توانم آن صحنه را از ذهنم دور کنم مرتب به آن پدر که با صورت و دهان خون آلود نقش بر زمین بود و آن کودک که بالای سر پیکر بی جان و خون آلود پدر نشسته بود و با نگاه معصومانه اش به من ذل زده بود را بیاد می آورم و به رژیم و پاسدارها و خمینی لعنت می فرستم. (پایان خاطره احمد).
احمد بعد از یادآوری این ماجرا از شدت خشم دندانهایش را بهم فشرد و زیر لب گفت: بی شرف های کثیف.
برایم عجیب بود که کودک فقط با پدرش بوده است از احمد پرسیدم آیا مادر بچه هم آنجا بود؟
در جوابم گفت: هیچ زندانی دیگری را در محل شعبه ندیدم!
حدس احمد از دیده ها و شنیده هایش این بود که یک و زن مرد مجاهد به همراه کودک شان در خیابان دستگیر شده و مدارک شان همگی جعلی بوده است و برای بازجوها خیلی مهم بوده که هویت این دو نفر و موقعیت شان در چارت تشکیلات سازمان را بفهمند ولی در عمل قادر نشدند حتی اسم واقعی آنها را بدست بیاورند. احمد هیچ نشانه ای از مادر کودک در داخل شعبه ندیده بود!! و حدس می زد مادر کودک قبلتر از آن کشته شده است!
از آن لحظه که احمد در گوشه راهروی سالن 6 زندان اوین، آهسته و نجوا کنان این داستان را که خودش در سن شانزده سالگی شاهد آن بوده برایم تعریف کرد، برای همیشه در ذهن من نیز حک شد و از آن پس هر بار که این حماسه را بیاد می آورم انگار همین دیروز بود که برادرم با احساسات نوجوانانه اش برایم تعریف کرده است و احساس می کنم این جنایت جلوی چشمان خودم بوقوع پیوسته است، احساس می کنم آن کودک هنوز و همچنان به من ذل زده است و با نگاه معصومانه اش از من می پرسد: چه اتفاقی افتاده است چه بر سر پدر و مادرم آمده است ؟!
احمد در پاییز 1363 بدون آنکه محکومیتی داشته باشد بعد از سه سال از زندان آزاد شد و در سال 1366 به ارتش ازادیبخش پیوست و در جریان عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید. پیکر احمد هیچگاه یافت نشد و او نیز بی نام و گمنام به همراه صدها همرزم خود در گوشه ای از خاک گلگون ایران، آرام و با افتخار خفته است.
بعد از وفات تربت ما در زمین مجو
در سینه های مردم عارف مزار ماست
بله، نسل فدا نسلی است که از نام و نشان و درجه و موقعیت اجتماعی و هر سود و منفعت و حتی «حق زندگی شخصی» اش گذشت تا در سپهر تاریخی و اجتماعی و سیاسی میهن مان طرحی نو در اندازد.
یاد همه قهرمانان آزادی میهن
و همه آنان که با نام و بی نام، شهره و گمنام زندگی و جان گرانمایه خود را فدا کردند
گرامی باد.
محمد خدابنده لویی اردیبهشت 1400