۹ مرداد ۶۵ -روز دستگیریمان- است. روزی که مرا به همراه بهاره و بیژن با عباس بردند و ما سر از کمیته مشترک در آوردیم. در طول مسیری که میرفتیم هرگز فکر نمیکردم ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید و این خانواده خوشبخت ۴ نفره همیشه در حسرت یک -هرگز نیامده- خواهد ماند و حتی موقع نفس کشیدن هم یادش از من جدا نخواهد شد. شاید اگر برگشته بود گاهی من هم مثل همه زن و شوهرها ازش خسته میشدم و میگفتم: دلم میخواهد زمانی را بدون تو بگذرانم یا با من حرف نزن دوست دارم پاهایم را بکوبم سینه دیوار چشمانم را ببندم و بازوی راستم را بگذارم روی چشمانم و مغزم را استراحت بدهم. عباس هم آرام در را میبست و بچهها را دور میکرد تا من استراحت کنم. شاید هم گاهی او حوصله مرا نداشت و جرأت میکرد و میگفت: بانو من حوصله ترا ندارم و من غرغر میکردم که دیگه از من خسته شدی و عباس با خنده میگفت: من هرگز از تو خسته نمیشوم.
اما نیامد و حسرت کوچکترین دلخوشیها را در دل من باقی گذاشت. گاهی در پیادهرویهایم فکر میکنم موهای بناگوشش سفید شده و همراه با من قدم میزند و با من از درختها و گیاهان حرف میزند همراه با خنده بر روی لبانش و چشمانی که بیش از لبهایش میخندند؛ مثل همان روز اولی که رفتیم شمال آنها را به من معرفی میکند. آن درخت را شبخُس میگویند یعنی شبها میخوابد. یا باز مرا نیمههای شب به باغهای چایی میکشاند و در سکوت شب میگفت: به صدای قورباغهها گوش بده که از استخری-برکهای- در همان نزدیکیها بهگوش میرسید. شاید هم باران میآمد و میگفت صدای باران روی برگهای انجیر را دوست دارم بیرون روی تالار تو پشهبند بخوابیم. یا از چهارراه کلاچای قدم زنان میرفتیم بطرف ساحل دریا در برگشتن باز مرا میبرد به دوستش که در داروخانه کار میکرد معرفی میکرد. یا من دستهایم را حلقه کرده بودم دور کمرش سوار موتور میراند بطرف رحیم آباد بطرف بالا، بطرف سفیداب. اگر بود من نگرانی بیژن را نداشتم که چرا این بچه علیرغم صمیمیتش با من، کمتر از پدرش حرف میزند. حتما به هم خیلی نزدیک بودند و حسرت گفتن بابا به دل بیژن نمیماند. یا وقتی من با بهاره برای خرید کفشی، لباسی سر رنگش توافق نداشتم، مثل همیشه میگفت از الان اجازه بده خودش نظر بدهد و به سلیقه خودش لباس بپوشد.
این روزها، با توجه به فضای سیاسی ایران و تعویض رئیس جمهور دقایق و ثانیهها خیلی به سختی میگذرند. چند روز اول سرم بشدت درد میکرد. حالت تهوع داشتم دخترم بهاره سراسیمه و گاه لب به گریه میآمد که دیدی رئیس جمهور شد؟! چند روز اینجوری گذشت . اما یکروز صبح با خودم فکر کردم شاید این دوره هم چهار سال طول بکشد. آنها با کشتن عباس علیرغم حکم شش ساله که دو سالش را گذرانده بود مسیر زندگی مرا، ما را کامل تغییر دادند. زیر و رو کردند نباید بگذارم که برای ثانیهای یا دقیقهای زندگی ما را متوقف کنند. ظهر بهاره باز ناراحت آمد گفتم باید بنشینی و یکبار برای همیشه سنگهایت را با خودت وابکنی و تصمیم بگیری اجازه ندهی هر بار آوردن اسم این جانی زندگی ترا، احساس ترا دستخوش تغییر کند. خیلی سخت است ولی ما تلاشمان را خواهیم کرد! اگر درختها، آسمان و زمین زبان داشتند و به سخن در میآمدند و از ظلمی که در این سی و اندی سال بر ما و عزیزان ما سخن میگفتند حتی مرغان هوا به حال ما گریه میکردند. اما ما تاب آوردیم و باز هم تاب خواهیم آورد. هیچ چیز برای من غمگینتر و کشندهتر از شنیدن خبر کشتن عباس نبود از آن گذر کردم و نشکستم امیدوارم که باز در مقابل طوفان اگر چه بارها خم شدم اما نشکستم باز هم نشکنم.
با همه اینها، احساسی که در من قویتر است دوست داشتن عباس است. وه!!! که من این مرد را عاشقانهتر از روز اول دوست دارم.
پ.ن: باز همین عکس همیشگی را که به قول دوستم برند من و عباس شده است ضمیمه پستم میکنم.