سال 59 بود، تهران، سوار اتوبوس شدم خط 131 اگه اشتباه نكنم بود ،از مسير بهارستان به پيروزي، فلكه دوم نيروي هوايي. تا سوار اتوبوس شدم، چشمم افتاد به بابام كه توي رديف اول نشسته بود، چه اتفاق جالبي! آدم باباي قدرقدرتشو توي مسافراي اتوبوس ببينه كه مثل خودش بليط دوزاري خريده باشه و توي همون صندليها نشسته باشه! آنقدر خوشحال شدم كه يادم رفت توي اتوبوسيم و همه ملت دارن تماشا ميكنن، گفتم: اِ… بابا! سلااااام! بابا هم مثل اينكه خونه خودمون باشه، خواست روي من زياد نشه، با جديت گفت: سلام! صندلي بغلي رو نشونم داد و فرمان داد: بيا اينجا بشين! كاري هم نداشت به اينكه حالا يك مسافر ديگه اونجا نشسته!، ولي آقايي كه اونجا نشسته بود، بنده خدا از لحن بابام فهميد كه بايد بلند شه! هيچي نگفت و سريع بلند شد و جاشو به من داد و خودش ايستاد…بهش گفتم ببخشيد… با نگاهش بهم فهموند كه مفهومه! و اشكالي نداره!… بهرحال، نشستم پهلوي بابا، چه مزه اي داشت! تاجايي كه يادمه ماشينش خراب شده بود، حسابرسيهاي پدرانه توي اتوبوس شروع شد: كجا بودي؟ از كجا ميآيي؟ داشتم جوابشو ميدادم و او هم داشت از پنجره بيرون رو تماشا ميكرد… يكهو اتوبوس متوقف شد، رسيده بوديم به چهارراه كوكاكولا… اونجا هميشه ترافيك خيلي سنگين بود، اول فكر كرديم ترافيكه و صحبتهامونو ادامه داديم، ولي بعد از چند دقيقه متوجه غوغاي بيرون از اتوبوس شديم، جمعيت مسير را پر كرده بود، و صداي فريادهاي مردم بگوش ميرسيد: ولش كنين! ولش كنين!… همه مسافرا و از جمله من و بابا سرمون رو از پنجره بيرون كرديم ببينيم چه خبره؟… پچ پچ مردم با هم: مجاهده! داشته روزنامه مجاهد ميفروخته، ريخته ان سرش! نيگا كن چطوري ميزننش! اينم عجب شيريه! … صدايي بگوش ميرسيد: مگه آزادي نيست؟ خوب كردم مجاهد فروختم!… برين گمشين!… همه هي نگاه ميكرديم ببينيم اين كيه؟… از دور فقط ميشد فالانژها رو ديد كه يك ميليشياي تنها رو گير انداخته و حالا نزن كي بزن! او هم كوتاه بيا نبود و حاضر نبود از اونجا بره، مردم هم به حمايت دورش جمع شده و عليه فالانژها شعار ميدادند… ترافيكي شده بود، ماشينها هي بوق ميكشيدند، راننده اتوبوس هم سرشو كرد بيرون فرياد زد: ولش كنين بچه مردمو! مگه چيكار كرده؟! … ايستادگي جوان ميليشيا همه را كنجكاو كرده و چشمها در ميان مشت و لگد فالانژها دنبال چهره او ميگشتند تا بفهمند ايني كه سرش ريخته اند كي هست؟ چون در منطقه نيروي هوايي تهران، خيليها مجاهد بودند و شايد هركس دنبال دوست و آشناي خودش ميگشت. بابا هم همينطور با دقت داشت نگاه ميكرد… يكهو من ديدم از اون وسطا يك دست مشت شده از يك آستين قرمز بيرون آمد !… مشت و لگدها ريخت روي سرش… دستش رفت پائين… بعد از چند لحظه كله اش اومد بيرون، با اون موهاي بور و حالت عصباني كه وقتي ميدونست حق داره، بخودش ميگرفت، اينجور موقعها هيچكس حريفش نميشد، چون زير بار حرف زور نميرفت… خودشه! شناختمش!… ولي مثل اينكه بابا هنوز تشخيصش نداده!…در يك لحظه نيم تنه اش از وسط فالانژها اومد بيرون… واي! كت قرمزش كاملاً معلوم شد!… ياعلي!… كاش بابا نشناستش!… همين ديشب، كلي سهراب رو دعوا كرده بود كه: ديگه دنبال اينكارها نري ها! اينها بي پدر و مادرند و تار و مارتان ميكنند!… يكبار ديگه اگه بفهمم… ديگه در خونه رو قفل ميكنم و نميذارم بري بيرون!… دلم داشت تاپ تاپ ميزد و با نگراني حالتهاي بابا رو نگاه ميكردم … نگاه دقيقش دوخته شده بود به جنگ تكي آن پسر17ساله با وحوش فالانژهايي كه سرش ريخته بودند… نگاهش با بالا و پائين رفتن او بالا و پائين ميشد و چشمانش طور خاصي ميدرخشيد، بدون اينكه از صحنه چشم برداره، به من گفت: اين سهرابه! نه؟!… خودمو زدم به اون راه و گفتم: نميدونم! چيزي معلوم نيست كه!!!!… دست من رو خوند و گفت: نه!! خودشه! من اين پسره رو ميشناسم!… همچنان صداي كنجكاويهاي مردم بگوش ميرسيد: اين كيه؟ اين كيه؟… يكهو بابا بلند شد! رو كرد به جمعيت توي اتوبوس و با صداي بلند گفت: كيه؟! پسرمنه! …پسر من! ……… —————————————————- پدرم در حال حاضر در بستر بيماري، مبتلا به آلزايمر و در وضعيتي است كه ديگر پسرش را نميشناسد عكسي كه ضميمه كردم عكس همون روزهاي سهراب هست، با همون كت قرمز رنگش! داداش پرشورم كه به گواهي دوستانش تا آخرين لحظه يعني تا 7آبان 1394 (زمان شهادتش در حمله جنايتكارانه موشكي به كمپ ليبرتي) همچنان روحيه پرشور ميليشيايي و سرزندگي و نشاط هميشگي خودش رو داشت و هيچگاه در مقابل دشمنان زبون سر خم نكرد