شب يلداى ١٣٦٠ اولين شب زندان

شب يلداى ١٣٦٠ اولين شب زندان
سال ١٣٦٠ يكى از پر مخاطره ترين و پر فراز و نشيب ترين ، دهشتناك ترين و در عين حال پر تب و تاب ترين و همچنين از باشكوه ترين سالهاى تاريخ پر بار مبارزات مردم ايران است ،
از يك سو ديو جهل و جنايت همه راههاى مبارزه سياسى را بسته بود و با سركوب همه آزادى ها ، آشكار و بدون هيچ محدوديتى دست به قلع و قمع حركت هاى سياسى و اعتراضى جامعه زده بود و نيروهاى مترقى و پيشتاز و در راس آن مجاهدين خلق ايران بالاجبار وارد فاز جديدى از مبارزات خود شدند و سى خرداد ٦٠ به عنوان سرفصلى تاريخى آغاز رويارويى نظامى و جنگى تمام عيار با ارتجاع حاكم و اعوان و انصارش شد ، مجاهدين بايد يك شبه ، تمامى پيكره گسترده تشكيلاتى و نيروهاى خود در سراسر ايران را از گزند سبوعيت خمينى و پاسداران شب محفوظ ميداشتند و در عين حال مبارزه مخفى و مسلحانه انقلابى را آغاز ميكردند . البته صحبت من پرداختن به اين مقوله پيچيده و پر پيچ و خم نيست و تنها به گوشه اى از خاطرات و تجربيات خودم از روز بعد از شنبه سى خرداد تا دوشنبه سى آذر يعنى شب يلداى ١٣٦٠ ميپردازم.
خانواده ما نيز مانند همه خانواده هاى مجاهدين از سال ١٣٥٧ درگير فعاليت هاى سياسى در سطح جامعه بودند و خانه ما نيز كه در طبقه سوم مدرسه (جهان بهتر) پدرم بود بدليل امكاناتى كه داشت هميشه محلى براى تجمع ياران و در مقطع بعدى و پس از بسته شدن دفاتر رسمى سازمان ، به عنوان پايگاهى براى اعضاى مجاهدين كه از طريق برادرانم سعيد و بعدها ساسان مورد استفاده قرار ميگرفت ، قهرمانانى همچون منصور بازرگان (شهادت عمليات فروغ )
و يا رضا راتبى (تابستان ٦١ درگيرى) كه در كنارشان درس انسانيت و وفا و راستى مى آموختيم
و همه ما ، از فروزان كه كوچكترين عضو خانواده بود كه ١٠ ، ١١ سال بيشتر نداشت و من با ١٤ سال سن ،مادر همدم ٣٧ ساله و تا پدرم كه در آن روزگار ٤٦ ساله بود ، با حضور آنها و زندگى در كنارشان ، عشق و ارادت مان به اين انسانهاى پاك سرشت بيشتر و بيشتر ميشد .
در غروب روز ١٨ خرداد ٦٠ من به اتفاق يكى از دوستانم به نام محسن كتابى كه در تشكيلات دانش آموزى دبيرستان خوارزمى شماره ٢ در ميدان بهارستان هم تيم بوديم در مقابل دفتر هماهنگى با رييس جمهور دستگير شديم ،كه تا روز ٢٩ خرداد كه بر اثر يك اتفاق من آزاد شدم (شرح اين ١١ روز از كميته عشرت آباد و ديدار اكبر خوشگوشت در كميته منطقه ١٠ در ميدان خراسان تا انتقال به اوين و بازجويى توسط لاجوردى و كچويى و اولين تحربه اعدام مصنوعى در تپه هاى اوين و رفتن به سلول هاى ٣٢٥ وتا انتقال به كميته كاخ دادگسترى ، خود نياز به كتابى جداگانه و مفصل دارد ).
پس از آزادى و مراجعت به منزل فهميدم كه برادرم ساسان و فرمانده شان رضا راتبى و ديگر نفرات تيم شان به دليل دستگيرى من خانه را ترك كرده بودند و از طرفى خواهر كوچكم فروزان با ١٣ سال سن در تظاهرات موضعى در ٢٤ خرداد دستگير شده بود ، دنيا دور سرم ميچرخيد ، دنياى بدون فروزان برايم بى معنى بود و به مادر همدم گفتم “اى كاش آزاد نشده بودم” .
در اين ١١ روزى كه من در بند بودم شرايط سياسى جامعه بسيار متحول شده بود و در آستانه روز ٣٠ خرداد قرار داشتيم ،پس از راهپيمايى بزرگ و میليونى ٣٠ خرداد ، تمام سازماندهى و تشكيلات مجاهدين و بخش دانش آموزى بنا بر ضرورت و تغيير فاز دستخوش تغيير و تحولات عميقى شد و از همان ابتدا من نيز مانند اكثر ميليشياى دانش آموزى آن دوران به تيم هاى نظامى منتقل شدم ،
ابتدايى ترين كار ما جمع آورى سلاحهاى پراكنده از خانه هاى هواداران بود كه بطور گسترده مشغول به آن بوديم و به ياد دارم كه در يكى از اين ماموريت ها به خانه فريد كاوه (تيرباران ١٧ دى ماه ٦٠)كه در آن مقطع مدت كمى سرتيم من بود در محله گيشا رفتيم و پس از گذاشتن وسايل در صندق عقب تويوتاى سفيد رنگى كه عكس بهشتى ملعون با روبان مشكى را هم پشت شيشه عقب آن چسبانده بوديم قرار داديم و همه را در يك محل به خودروى ديگرى تحويل داديم .
در همين ترددات بود كه سه روز بعد از انفجار دفتر حزب چماق بدستان در روز ١٠ تيرماه به اتفاق دوست و برادر عزيزم شاهرخ نورى (سربدار ٦٧ ) با يك موتور ١٠٠٠ براى تعويض پولهاى سازمان از شاه به خمينى ، به بانك صادرات نزديك به خانه شاهرخ در خيابان فرزانه مراجعه كرديم كه از درب منزل آنها تا بانك تحت تعقيب بوديم و به محض ورورد شاهرخ به بانك ، ما را محاصره كردند شاهرخ را سوار ماشين كميته كردند و يك پاسدار پيرى با يوزى بر ترك ِ موتور ، پشت سر من نشست و به اتفاق به كميته رفتيم ، البته من به راحتى ميتوانستم با يك حركت او را پرت كنم و از چنگال آنها فرار كنم ولى به خاطر شاهرخ كه كوچكتر از من بود و همچنين اطمينان داشتم چيزى از ما نميدانند تا كميته باغ سليمانيه پشت سر پيكان استيشن پاسداران كه شاهرخ در آن بود ، حركت كردم ، خوشبختانه قبل از بازجويى ، يك ساعتى با هم در سلول بوديم كه همه حرفهايمان را هماهنگ كرديم ، شاهرخ كه برايشان شناخته شده بود ، من هم كه اسم مستعار دادم و بعد از اذان مغرب ما را آزاد كردند .

موتور را نگهداشتند و تعهد گرفتند كه من فردا با پدر و مادرم به آنها مراجعه كنم تا با تشكيل پرونده راهى اوين كنند.
به اتفاق شاهرخ با تاكسى به منزل خواهر بزرگم فرشته رفتيم كه اتفاقا برادرم سعيد هم اتفاقى آنجا بود ، داستان را برايشان گفتيم ، سعيد پرسيد آيا ضد تعقيب زديد و حواستان بود كه دنبالتان نباشند ، گفتم بله ولى باز به شاهرخ گفت : چون تو را در اين محل نميشناسند برو سر و گوشى آب بده و مطمئن باش كه مورد مشكوكى نباشد ، شاهرخ رفت و بعد از حدود بيست دقبقه با مويى ژوليده ، سر و صورت باد كرده و قرمز بازگشت و گفت در تقاطع كوچه پشتى در تاريكى دونفر به محض پيچيدن من به خيابان اصلى به من حمله ور شدند ، كتكم زدند و فرار كردند ، كه سعيد بلند شد گفت خيلى مشكوكه ، من ميرم شما هم بلافاصله اينجا را ترك كنيد ، من و شاهرخ هم بعد از رفتن سعيد به سمت خانه ما در گيلاوند از توابع شهرستان دماوند حركت كرديم.
من در مجموع بعد از ٣٠ خرداد دوبار برادرم سعيد را ديدم كه بار اولش همين بود و بار دوم دو ماه بعد در اواخر شهريور ماه بود.
بعد از دو روز با شاهرخ به تهران برگشتيم و بعد از يكى دوهفته كه مجددا به محله شاهرخ رفته بودم ، در ميان كوچه با بچه هاى محل مشغول صحبت در موردعمليات پرتاپ كوكتل مولوتف به ماشين يك حزب اللهى كه روبروى خانه شاهرخ اينها زندگى ميكرد و دستگيرى تيم عملياتى توسط كميته مسجد محل بوديم كه يك گشت از همان كميته با يكى از افراد دستگير شده براى تحقيقات محلى و اينكه آيا كسى او را در محل ميشناسد , وارد كوچه شد ، كه ديدم پسرعمه ام با آنها ميباشد كه دستگير شده ، جهت اطلاع پسرعمه من سهراب در آن زمان ١٤ سال ، شاهرخ ١٥ سال و من ١٧ سال سن داشتيم .
خلاصه بعد از پرسش و پاسخ گفتم كه او را نميشناسم و با دادن فاميل مستعار موقعى كه خواستم به بهانه دير شدن قرارم با پدرم محل را ترك كنم سوار بر ماشين يكى از جوانان آن محل به نام سعيد بهزادى كه از آنجا عبور ميكرد شدم و از بد اقبالى ، نفرات كميته او را مى شناختند و چون سالهاى قبل پاسدار كميته بوده و استعفا داده بود با او مشكل داشتند و همه ما را با ماشين به كميته بردند ، كه بعد از چند ساعت بازجويى و سوال و جواب و دادن آدرس غلط و نام خانوادگى مستعار ، آزاد شدم .
البته پس از چند روز با بريدن و همكارى عبدالله سرتيم سهراب فهميدند كه شاهرخ آدرس منزل حزب اللهى را براى آتش زدن ماشينش به سهراب داده بوده و همچنين گفته بود كه من هم پسردايى سهراب و هوادار هستم و البته سهراب را هم شب قبل از انتقال به زندان اوين به خانه شان برده بودند كه از خانه فرار كرده بود ، به همين دليل به منزل شاهرخ رفتند ، او و پدرش را دستگير كردند ، و از طريق كميته باغ سليمانيه نيز فهميده بودند كه من يك بار نيز با شاهرخ دستگير شده بودم ، در نتيجه به خانه ما و سهراب هم حمله ور شدند و پدر سهراب را هم دستگير كردند و پدر مرا بازجويى كردند و تعهد گرفتند كه يك هفته فرصت دارد تا مرا تحويل بدهد .
در همين اوضاع و احوال بود كه فرمانده من عزت الله فراهانى و هم تيم ديگرم فريد كه كه هر سه دانش آموز دبيرستان خوارزمى بوديم و محل شب خواب ما در منزل همسر پدرم بود در اوايل مرداد ماه ، صبح كه از خانه بيرون رفتند ، ديگر برنگشتند و هر دو آنها بفاصله ٤٨ ساعت دستگير و اعدام شدند و خبر اعدامشان در روزنامه ها و راديو تلويزيون رژيم پخش شد .
در آن زمان من به دنبال وصل مجدد به سازمان بودم كه كميته مسجد امام على مرا از پدرم خواسته بودند ، با پدر در خانه يكى از آشنايان قرار گذاشتيم و گفت دايى ام معتمد آن محل است و گفته كه باتفاق آنجا برويم و چند سوال ميكنند و به او قول داده اند كه كارى با تو ندارند ، به پدر گفتم اين را به همه ميگويند ، من هيچ ترسى ندارم و به خاطر تو هر كارى كه لازم باشه انجام ميدهم ، تنها نگرانى من اينست كه اتفاقى براى من بيفتد و تو خودت را مقصر بدانى ، و گفتم اگر قول بدهى كه هر چه شد مقصر و عامل آن را رژيم بدانى مى آيم و نهايتا به اتفاق پدر و دايى اش به كميته مسجد امام على رفتيم كه بازجويى مفصلى انجام دادند ومن هم گفتم كه هيچگاه هوادار نبودم و دادن اسم مستعار را ترس از زندان و دستگيرى و آبروى پدرم بيان كردم ، كه قانع نشدند و گفتند اينجا ميماند تا فردا صبح مبفرستيم به اوين و آنجا در باره او تصميم ميگيرند . دايى پدرم برآشفته شد و گفت من بزرگ و معتمد اين محله هستم و به مادرش قول دادم كه او را امشب صحيح و سالم به خانه ميبرم و امشب اينجا نميماند با ما مى آيد و هر قول و تعهدى بخواهيد ميدهم و فردا صبح پس از خداحافظى با مادرش شخصا او را نزد شما مى آورم و اگر هم اعتماد به من نداريد يك مامور همراه ما بفرستيد  كه رييس كميته كه لمپنى به اسم حسينى بود ، گفت حرف شما براى ما سند است و گفت برويد و فردا ٨ صبح اينجا باشيد و مقدارى هم لباس و لوازم شخصى هم با خودش بياورد ، خداحافظى كرديم واز كميته خارج شديم . به سر كوچه كه رسيديم من پا به فرار گذاشتم و گفتم همين الان برويد داخل و بگوييد كه ترسيد و فرار كرد ، هر چه دايى پدرم گفت نرو ، من بلافاصله بعد از ورود به خيابان پرستار يك تاكسى گرفتم و از محل دور شدم .
بلافاصله بعد از چند روز در خانه و محل كار پدرم يك پاسدار به اسم سميارى كه رابط اوين با كميته مسجد امام على بود با حكم تير براى من حاضر شده بود و هر روز در دفتر كار پدرم در آموزشگاه بابك در چهارراه كوكاكولا مى نشست و رفت و آمدها را كنترل ميكرد و پدرم را تحت فشار ميگذاشت كه محل اختفاى مرا پيدا كند ، بيچاره ها نمى دانستند كه شب و روز مشغول كارها و عمليات مختلف همراه با ياران مان در خيابان هاى تهران بوديم با قهرمانانى همچون مسعود افتخارى از سربداران قتل عام ٦٧ .
با توجه به اينكه بعد از سى خرداد عملا خانه ما به دليل وضعيت قرمزى كه داشت تخليه شده بود در ١٠ شهریور٦٠ مجبور بودم براى برداشتن كوپن هاى بنزين و همچنين بعضى از مدارك از جمله عكس هايمان و وصيت نامه ام به منزل مان مراجعه كنم در ضمن ماشين پدر را كه در حياط خانه بود را با خودم ببرم .
به محض ورود به خانه ابتدا سوييچ ماشين هاى همسايه ها را كه پشت سر ماشين پدر پارك شده بود از ايشان گرفتم و ماشين خودمان را بيرون پارك كردم و سپس به داخل پذيرايى خانه رفتم كه پس از كمتر از پنج دقيقه ، زنگ در به طور غيرعادى ، طولانى و ممتد به صدا در آمد و وقتى گوشى آيفون را برداشتم و چيزى نگفتم و متوجه شدم همسايه هاى طبقه دوم و سوم نيز گوشى را برداشتند و مى پرسند كيه؟ مطمئن شدم كه پاسداران هستند براى اطمينان از لاى پرده كركره را كمى بالا زدم و حياط را نگاه كردم كه يك پاسدار غول پيكر با قيافه اى كريه و كلاشينكوفى در دست كه نسبت به هيكلش انگار يك كلت در دست دارد ، بلافاصله مرا ديد و با انگشت اشاره به من اشاره كرد كه بيا بيا ، من بلافاصله براى فرار به حياط خلوت پشت خانه رفتم كه بالاى ديوار آن ٢ پاسدار مسلح بودند به حياط خلوت سمت ديگر خانه از حمام رفتم كه آنجا هم يك پاسدار بالاى ديوار منتظر بود ، بلافاصله برگشتم چند ملات قديمى به اضافه وصيتنامه ام را آتش زدم و آنها پشت در بودند و به در ميكوبيدند ، بعد از چند دقيقه كه آتش خاموش شد و خاكسترها را در چاه توالت ريختم در را باز كردم و خلاصه دستگير شدم ، خانه را كاملا بازرسى كردند و جز مقادير زيادى كوپن سوخت كه متعلق به سازمان بود ، چيز ديگرى نيافتند و من هم از علت زياد بودن كوپن ها ابراز بى اطلاعى كردم ،
علت بوى دود را پرسيدند . گفتم آبگرمكن همسايه پشتى مدتى است كه خراب شده و هر وقت روشن ميشود دود ميكند و به داخل منزل ما مى آيد . مرا به حياط بردند تا زيرزمين خانه را كه منبع گازوييل سيستم گرمايى در آن بود تفتيش كنند كه ديدم بر روى ديوارهاى دو طرف حياط بيش از بيست پاسدار مسلح ايستاده اند و خانه دور تا دور در محاصره آنهاست ، دقيقا تا دو ماه و بيست روز قبل از آن ، خانه ما مورد استفاده ارزنده ترين كادرهاى مجاهدين بود و فكر ميكردند كه حداقل يكى از برادرانم را دستگير ميكنند ، به هر حال هر چه كردند گفتم تا به پدرم زنگ نزنم با شما نمى آيم كه نهايتا به محل كار پدرم زنگ زدم و گفتم ميخواهند مرا بدون هيچ دليل و مدركى ببرند كه سر دسته شان گوشى را از من گرفت و گفت ميبريم چند سوال ميكنيم و برميگردانيم كه پدر شروع به داد و فرياد كرد .
خلاصه از خانه بيرون آمديم ، صدها نفر از اهالى محل در كوچه و خيابان جمع شده بودند و از آنجا كه همه محل خانواده ما را به خوبى ميشناختند ، سلام و احوالپرسى ميكردند و به دستگيرى من اعتراض ميكردند . خلاصه مرا سوار بر جيپ آهوى بيابان سپاه پاسداران كردند و چشمهايم را بستند و ستون خودروها خيلى زود به محل زندان رسيد كه بعدا فهميدم پادگان امام حسن سپاه پاسداران است كه محل سابق باشگاه اسب دوانى فرح آباد در شرق تهران بود . خلاصه بعد از بازجوييهاى فراوان و جوابهاى منفى من و انكار هوادارى و اينكه برادرانم يكى به ايتاليا رفته و ديگرى در جهاد سازندگى كرج مشغول به كار است ، نيمه هاى شب سوم ما را كه در زير زمين آن ساختمان حدود ٧ نفر بوديم و هريك روى تشك كثيفى در گوشه اى از اين زيرزمين با چشم بند خوابيده بوديم بيدار كردند و به خط كرده و به روى تپه هاى بيرون از ساختمان بردند ،نسيم نسبتا تند و خنكى ميوزيد ، همه ما را در حالت ايستاده كنار يكديگر قرار دادند و يكى از پاسدارها حكم اعدام ما را خواند و سپس يكيشان فرياد زد ، جوخه!! آماده !! آتش !!
صداى رگبارها بلند شد و دست و صورت من سوخت و فكر كردم كه گلوله ها به صورت و دستم اصابت كرده و ناگهان همه پاسداران با هم شروع كردند به قهقهه زدن و خنديدن و مسخره كردن ، يكى از نفراتى كه با ما بود و در بازجويى گفته بود كه اكثريتى است ، متاسفانه خودش را خيس كرده بود و اين بيشتر باعث مزاح آنها شد و با تمسخر ميگفتند چريك را ببين شلوارشو خراب كرده.
صحنه غريبى بود از يكسو اوج ناباورى و تعجب و از سوى ديگر پيش خودم ميگفتم هيچ چيز از اينها بعيد نيست ، تنها در طول ماه رمضان تابستان ١٣٦٠ به اندازه ٥٠ سال سلطنت پهلوى جنايت كرده بودند و آدم كشته بودند ،
علت سوختن دست و صورتم نيز اين بود كه مسلسل ها را كنار گوشمان گرفته و شليك كرده بودند و پوكه هاى داغ آن به سر و صورت و دست و پايمان خورده بود .
خلاصه بعد از اينكه كيف شان كامل شد ما را به همان زيرزمين برگرداندند . در يكى از همين شبها ، گفتگوى بين دو نگهبان را هنگام تعويض شيفت با يكديگر شنيدم ، كه يكى شان به ديگرى كه ظاهرا دوستش بود ، بيخ گوشش به آهستگى ميگفت : هفته آينده بايد برم اوين براى شركت در جوخه اعدام و اصلا دوست ندارم برم ، اون يكى گفت : چاره اى نداريم بايد بريم ، اجباريه همه بايد برن .
البته بعدها شنيدم كه در سال ٦٠ همه اعضا كابينه دولت و همچنين تعداد زيادى از نمايندگان مجلس را نيز براى شركت در جوخه اعدام به اوين بردند تا مطمئن شوند كه نفوذى نيستند و به آنها ايمان دارند و دستشان نيز مانند آنها به خون آغشته شود .
خلاصه روز چهارم يك نفر كنارم نشست و چشم بندم را بالا زد ، ديدم پسر بزرگ آقاى دانش راد همسايه ديوار به ديوارمان است و گفت : سلام سيامك ، چطورى ؟ خوبى ؟
از ديدنش در آنجا تعجب كردم ، تا آن روز حتى يك كلمه هم با هم صحبت نكرده بوديم ، تا قبل از انقلاب ٥٧ از لات هاى محله بود و خيلى شبها تا صبح با دوستانش در حياط منزل شان مى نشستند به عرق خورى و عربده كشى ، البته خانواده اى مذهبى داشتند و تنها در ماه محرم هيئت در خانه شان برگزار ميشد و ميدانستيم كه پدرش كاسب و طرفدار نظام است . و هيچ نقش و حضورى هم در قيام ضد سلطنتى نداشتند.
خلاصه گفتم شما كجا اينجا كجا محمد آقا؟
گفت : توى محل شايع شده كه من شما را لو دادم ، هيچكس ديگه جواب سلام ما رو نميده .بخدا به پير به پيغمبر من روحم هم خبر نداشته ، اسم شما رو از بالا دادن ، من فقط با بچه ها اومدم كه يه وقت مشكل و ناراحتى براى شما درست نكنن ، گفتم مگه شما چه كاره هستى ؟ گفت من تو سپاه هستم و همينجا تو اين پادگان خدمت ميكنم .
گفتم به هر حال منو اشتباهى گرفتين و من هيچوقت هيچ ارتباطى با جريانات سياسى نداشتم ، گفت من هر طور شده تو رو از اينجا در ميارم و رفت
فرداى همون روز يعنى ١٥ شهريور دوباره پيش من اومد و گفت الان ميريم پيش رييس پادگان هر چى كه گفتن شما نه نگو و قبول كن تا من بتونم از اينجا درت بيارم .
خلاصه من را برد به اتاق رييس پادگان و او گفت تو ميگى كه اصلا با مجاهدين هيچ ارتباطى نداشتى ، گفتم : يكى از برادراى من موقع انقلاب مثل همه مردم مجاهدين رو دوست داشت ، بعد از انقلاب هم كه برادرم با آقاى شوجونى بود و رفت در جهاد سازندگى .
گفت : من اين چيزا سرم نميشه بايد برى بيرون و ظرف يك هفته به اينها وصل بشى و براى ما خبر بيارى ، گفتم من اصلا نمى فهمم چى ميگى اصلا من نميدونم در مورد كى صحبت ميكنى .
گفت پس برگردونيدش همونجايى كه بود تا بفرستيمش اوين
محمد دانش راد دائم به پاى من ميزد و گفت : نه حاجى دست نگه دار اينو بسپارش به من يادش ميدم ، راه ميفته ، يك پيرمردى هم اونجا بود كه خيلى شبيه پدر محمد ، آقاى دانش راد بود كه او هم ميگفت حاج آقا من تضمين شان ميكنم ، خلاصه يكسرى داستان روى كاغذ نوشتند مبنى بر اينكه من ظرف يك هفته بايد به مجاهدين وصل شوم و از طريق محمد به ايشان اطلاع بدهم .
و از محمد هم ضمانت گرفتند كه اگر من اين كار را نكردم او بايد تاوانش را بدهد و آن پيرمرد كه متوجه شدم عموى محمد و رييس يك كميته است نيز آنجا آمده بود تا ضمانت محمد را بكند . موقع خروج از اتاق ، رييس پادگان ، به سمت من آمد و سلاح كمرى اش را از غلاف در آورد و از ضامن خارج كرد و روى پيشانى من گذاشت و گفت اگر به تعهداتى كه دادى عمل نكنى ، مطمئن باش هر جا كه ببينمت يك گلوله در مغزت خالى ميكنم . ( اسم اين جنايتكار را ميدانستم ولى متاسفانه به مرور زمان از خاطرم رفته ) خلاصه محمد دانش راد همسايه كنارى ما كه تازه فهميده بودم عضو سپاه پاسداران است ، مرا به همراه يك نفر ديگر با يك مرسدس بنز به درب خانه مان رساند و رفت در طول راه ميگفت : تو فقط هر روز به من زنگ بزن بقيه اش مهم نيست ، بعد از پياده شدن من از ماشين نيز گفت به پدر و مادرت هم سلام برسون.
خلاصه من نشان دادم كه زنگ در را زده ام ولى به محض اينكه آنها رفتند به سمت خيابان اصلى رفتم و سوار تاكسى شده به منزل خاله ام پيش مادر همدم رفتم و از آنجا به اتفاق به ترمينال شرق تهران و از آنجا به خانه مان در دماوند رفتيم ، در راه تماما به اين محمد كه سپاهى بود فكر ميكردم و اينكه چطور ما نميدانستيم و چرا اين همه تلاش كرد تا من آزاد بشوم . باور كردنى نبود اما من براى پنجمين بار از چنگال اينها گريخته بودم.
به خانه مان در گيلاوند كه رسيديم پدر م و همسرش نسرين آنجا بودند . داستان اين چند روز و پى گيريهاى پسر دانش راد براى آزاد شدنم را بازگو كردم .
بابام زد زير خنده و گفت:
روزى كه تو را گرفتند ، بلافاصله به محل آمدم و همه ميگفتند كه محمد پسر دانش راد با پاسداران و از خط دهندگان به آنها بوده و جزو اكيپى بوده كه براى دستگيرى تو آمده بودند و او راهنمايى شان ميكرده ، و همه ميگفتند برادر كوچكش مراقب خانه ما بوده و تا تو آمدى خبر داده به برادر بزرگش محمد و ظرف چند دقيقه چندين خودرو آمده اند و تو را دستگير كرده اند .
جالب اينكه من اصلا او را در آن روز نديدم.
فرداى آنروز پدر مقابل خانه شان رفته و با تمام وجود فرياد ميزنه ، ميدونم كه شما پسرم را لو داديد ، اگر يك مو از سرش كم بشه ، به دوستاش ميگم و ميان همه افراد خانواده تان را از بالا تا پايين ترور ميكنن ، ديگر خودتان ميدانيد .
و ظاهرا محمد و خانواده اش هم تهديد را جدى گرفته بودند و بدون مطرح كردن با فرمانده هانش هر كارى كه لازم بود را براى آزاد شدن من انجام داده بود .
فرداى آن روز براى اولين و آخرين بار به او زنگ زدم و گفتم علت فداكارى ات را فهميدم ، در واقع همه اين كارها به خاطر خودت بود نه من در ضمن من هيچ چيز از مجاهدين نميدانم و كارى با اين كارها ندارم و ما خانوادگى هم اهل آدم فروشى و جاسوسى نيستيم شروع كرد به عجز و ناله كه بدبخت ميشم ، بيچاره ميشم . گفتم : من ديگه زنگ نميزنم ، خداحافظ.
گذشت و گذشت
اواخر شهريور يك بار ديگر برادرم سعيد را در دماوند ديديم و حين بازى پينگ پنگ در زيرزمين داستان دستگيرى هايم را تعريف ميكردم و بعد از آن قطع شده بودم و از سعيد ميخواستم كه كمك كند تا وصل به سازمان بشوم و او نيز از اوضاع و احوال مقاومت و دوران و سرعت تحولات برايم صحبت ميكرد و سپس به اتفاق خانواده به سمت تهران آمديم ، يك رولور مشكى لوله بلند و خوش دست براى دفاع شخصى همراه داشت . نميدانستم كه آخرين ديدارمان است .
شب چهارم و يا پنجم مهر ماه نيز به اتفاق مادر همدم و پدر براى آخرين بار ساسان را در نزديكى چهارراه كوكاكولا در ماشينش ملاقات كرديم و چرخى با ماشين زديم و او هم بعد از چند روز در هفتم مهرماه هنگام تردد در خيابان عليرغم استفاده از سلاح شخصى و سيانور زخمى شد و زنده دستگير شد .
من نيز پس از دستگيرى تمام اعضا و مسئولين اكيپ مان و پدر و مادرم در روز ٢٨ آبان به اتفاق تنها بازمانده اكيپ مان خسرو از تهران خارج شديم و پس از دو يا سه هفته براى وصل مجدد به تهران بازگشتيم .
من در منزل يكى از اقوام پدرى در تهران بودم و روز دوشنبه ٣٠ آذر ساعت ١٢ در بوفه اداره آگاهى قرار وصل داشتم . كه محل كار و محمل رابط ما به اسم قاسم بود .، در آن خانه دوطبقه كه مستقر بودم طبقه بالا مادر خانواده به همراه دو دختر جوان و نوجوانش زندگى ميكردند و در طبقه پايين دختر بزرگش با همسرش زندگى ميكردند. حدود ساعت هشت الى هشت و ريع صبح زنگ درب خانه به صدا در آمد و مادر از بالا نگاه كرد و گفت اى واى خانم لاجوردى دادستان و خانم ملكى رييس كميته سعدآباد براى جلسه آمده اند ، و گفت خوبيت ندارد كه تو را اينجا ببينند چون من دختر جوان در خانه دارم و حرف برايمان در مى آورند . از يك طرف دهانم باز مانده بود كه اين فاميل ما با زن لاجوردى از كجا آشنا شده و از طرفى ميدانستم كه با زن آخوند ملكى رييس كميته سعدآباد از قديم دوست بودند . خلاصه خانه نبشى بود و دو درب داشت و من از درب سمت حياط خانه بالاجبار زودتر از موعد قرار خانه را ترك كردم مقصدم توپخانه بود ولى تاكسى ها نمى بردند، نهايتا سوار يك تاكسى شدم و تا ميدان بهارستان رفت و گفت آخرشه و همه مسافران را پياده كرد . ميدان بهارستان و خيابان شاه آباد (جمهورى ) چون مدرسه من خوارزمى شماره ٢ در آنجا بود براى من منطقه سرخ و ممنوعه بود و نبايد به آنجا ميرفتم ، حدود ساعت ٩ بود و پيش خودم گفتم ديگه همه سر كلاس هستند و من به آرامى از سمت ديگر خيابان به سمت توپخانه ميروم . اما تا مقابل مدرسه رسيدم همه همكلاسى هاى سال قبل كه به كلاس چهارم تجربى آمده بودند به عنوان اعتراض ورقه هاى امتحانشان را پس داده بودند و جلوى درب مدرسه به حالت اعتصاب تجمع كرده بودند و در همين حال يكى از بچه ها مرا ديد و فرياد زد : اى بچه ها اونجا رو ببينيد سعيدپور سعيدپور و همه به سمت من در طرف ديگر خيابان آمدند و با توجه به رابطه صميمى كه با همه داشتم ، مرا در آغوش گرفته بودند و غرق در بوسه ميكردند و اينكه كجايى ، چرا مدرسه نمى آيى و از اين صحبت ها . من هم كه براى رد گم كردن و عادى سازى لباسهاى بسيار شيكى بر تن داشتم و يك زنجير طلا با صليب به گردنم انداخته بودم و يك دستبند در دستم بود با نام محمود ، باعث تعجب همه شده بود و با طعنه ميگفتند ، مجاهدو ببين ، دستبندشو ، صليبشو . و من هر چه تلاش ميكردم توان جدا شدن از آن جمع را نداشتم . و يواش يواش جمعيت منو با خودش برد سمت پياده روى مقابل كه نزديك مدرسه بود مرتب ميگفتم . بچه ها من كار دارم قرار دارم بايد برم و اونها ميگفتند : حالا چرا انقدر خودتو ميگيرى؟
خلاصه يكى از بچه ها اومد گفت سيامك فرار كن حبيبى و بچه هاى اقتصاد دنبالت هستن ، در يك چشم به هم زدن همه دور منو خالى كردند و فرار كردند ، فقط من موندم و يكى از بچه ها به اسم طالقانى كه كنار من موند ،حبيبى امور تربيتى مدرسه كه به خون من تشنه بود همراه با تعدادى از بچه هاى دوم اقتصاد كه حالا سوم اقتصاد بودند و پاسدار و بسيجى بودند و همه مسلح بودند ، در يك چشم به هم زدن مرا محاصره كردند و دور من حلقه زدند . من به سمت ميدان بهارستان شروع به حركت كردم ، حبيبى با سرعت پشت سرم مى آمد و ميگفت آقاى سعيدپور آقاى سعيد پور و از پشت سر يقه كاپشنم را گرفت ، گفتم چه كار ميكنى ، گفت لطفا با من تشريف بياريد بريم كميته مركزى چند تا سوال از شما دارم .
گفتم دستت را بكش، من با عمويم براى ثبت نام آمدم و عمو يم در محل پارك ماشين منتظر منه ، بهش خبر بدم ميام ( عموى من از دبيران قديمى و معتبر دبيرستان خوارزمى بود ) خلاصه همينطور كه از ضلع شمالى ميدان بهارستان در محاصره پاسداران مدرسه به سمت كميته مركزى مى رفتيم ، مقابل كلانترى كه رسيديم از دستشان فرار كردم و به داخل كلانترى رفتم ،.آنها هم به دنبال من آمدند كه دو نگهبان جلوى كلانترى به آنها اجازه ورود ندادند .
رييس كميته مستقر در كلانترى آمد و پرسيد چه كار دارى ؟ گفتم رفتم مدرسه ثبت نام كنم برايم مزاحمت بوجود آوردند ، گفت بشين تا صدايت كنم ،
در همين اثنى ، حبيبى خود را به داخل كلانترى رساند و مستقيم رفت داخل اتاق رييس كميته و من هم آهسته آهسته از ساختمان بيرون آمدم و به سمت درب اصلى كلانترى رفتم تا از آن خارج شوم كه نگهبان از من برگه خروج خواست
باجه تلفنى كه نزديك كلانترى بود را به او نشان دادم و گفتم تنها ميخواهم يك زنگ به محل كارم بزنم و بگويم كه ديرتر مى آيم .
در همين حين رييس كميته كلانترى يقه مرا از پشت چسبيد و گفت ميخواى فرار كنى منافق ؟
حبيبى هم كنار دستش بود .
گفتم نه بابا در بوفه اداره آگاهى كار ميكنم و ميخواستم زنگ بزنم كه ديرتر مى آيم .
خلاصه مرا به يك سلول در زير زمين كلانترى بردند و به همراه بقيه پاسداران مدرسه مان شروع به ضرب و شتم و بازجويى كردند ، (به حبيبى نمى توانستم بگويم مجاهدين را نميشناسم ، قبل از ٣٠خرداد بارها و بارها در كلاس امور تربيتى با او بر سر مواضع مجاهدين و مسعود رجوى بحث كرده بودم و آخرين بار در آبان ٥٩ با خواندن تقريبا نسخه كامل سخنرانى مسعود در امجديه در سر كلاس او به افشاگرى عليه دروغهاى او پرداختم و از آن روز هر بار كه به كلاس مى آمد ابتدا مرا از كلاس اخراج ميكرد و سپس شروع به گفتن مزخرفاتش ميكرد ، من هم از خدا خواسته به كارهاى مان در مدرسه و يا فروش نشريه در خارج از مدرسه ميپرداختم ).
خلاصه در زير مشت و لگد به آنها گفتم از خرداد ٦٠ ديگر مجاهدين را قبول ندارم و به خاطر مشكلات مالى مجبور به كار كردن و كمك به خانواده هستم ، به هر حال بعد از ضرب و شتم فراوان مرا چشم بند زده سوار يك مرسدس كردند و كله ام را به سمت پايين فشار دادند و گفتند ميرويم به اوين بعد از دو سه ساعت وارد يك عمارت بزرگ شدند كه بعد از بازجويى مرا به اتاقى بردند كه تعدادى زندانى ديگر هم آنجا بودند كه فهميدم مرا به ضلع شرقى ميدان بهارستان به كميته مركزى يعنى ١٠٠ متر دور تر از كلانترى آورده اند . خلاصه اين ششمين و آخرين دستگيريم بود كه به بلنداى شب يلدايى بود كه در آن دستگير شدم و شش سال هم طول كشيد .
اولين شب يلدايى بود كه بدون انار و هندوانه و بدون خانواده و در كنار زندانيان بودم و آخرين شب يلدايى بود كه هنوز همه اعضاى خانواده مان زنده بودند . فروزان در قزلحصار ، ساسان در ٢٠٩ ، مادر همدم در بند ٢٤٠ پدر در بند ٣٢٥ و من در كميته مركزى و فرشته در خانه شان در تهران و سعيد در پايگاهشان در قلب تهران .
به اميد برپا كردن جشن يلدا در ايرانى آزاد و آباد
ساعت ١٢ شب
شب يلداى ١٤٠٠
سيامك سعيدپور

    نظر خود را درج کنید

    Your email address will not be published.*